خورشید ، در آفاق مغرب بود و ، جنگل را ،
- تا دور دست کوه - در دریای آتش شعله ور می کرد .
اینجا و آنجا ، مرغکی تنها ،
رها در باد .
بر آب های نیلی دریا گذر می کرد !
دریا ، گرسنه ، تشنه ، اما سر به سر آرام
در انتظار طعمه ای ، گسترده پنهان دام
خود با هزاران چشم بر ساحل نظر می کرد !
در لحظه خاموشی خورشید ،
دامش بر اندامی فرو پیچید !
پا در کمند مرگ ،
گاهی سر از غرقاب بر میکرد ،
با ناله هایی ، - در شکنج هول و وحشت گم -
شاید خدا را ، یا « سبکباران ساحل » را
خبر می کرد .
شب می رسید از راه ،
- غمگین ، بی ستاره ، بی صفا ، بی ماه ! -
می دید دریا را که آوازی نشاط انگیز می خواند !
صیدی به دام افکنده !
خوش می رقصد و گیسو می افشاند !
تا با کدامین خون تازه ، تشنگی را نیز بنشاند !
در پهنه ساحل
چشمی بر امواج پریشان دوخته ،
- لبریز از خونابه غم – کام دریا را
با قطره های بی امان اشک ، تر میکرد !
جانی ز حیرت سوخته ، شب را و شب های پیاپی را
سحر می کرد … !
آه ، ای فرو افتاده در دام تبانی های پنهانی !
ای مانده در ژرفای این دریای طوفان زای ظلمانی !
ای از نفس افتاده – چون من –
در تلاطم های شب های پریشانی !
ایکاش ، در یک تن ، ازین بس ناخلف فرزند ،
فریاد خاموشت اثر می کرد !
شب تاریک و « بیم موج » و گردابی چنین هائل
کجا دانند حال ما « سبکباران ساحل ها »